محمدطاهامحمدطاها، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

محمد طاها هادی

11 و12 ماهگی محمدطاها

1395/6/12 21:17
نویسنده : زهرا نیک یار
403 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

سلام عشقم گلم عمرم وجودم تمومه دنیام ...شیرینم اونقدر شیطون و شلوغ شدی که دیگه وقت نمیکنم بیام واست بنویسم....از وقتی داری چهاردست و پا میری پدرمونو دیگه درآوردی عزیز از دست تو همه کشوهارو چسب زدیم ولی بازم وایمیستیو هرچی دم دستت بیاد برمیداری میکوبی زمین ولی اشکالی نداره جونمون رو هم واست فدا میکنیم بازم خداروشکر که بچه سالمی خدا بهمون داده که میتونه اینقدر شلوغ باشه و پدری دربیاره...عزیزم دیگه خودت بدون کمک وایمیستی و چند قدم هم راه میری من و بابا هم کلی ذوق میکنیم دفعه اول کا داشتی چند قدم راه میرفتی یه حس عجیبی داشتم انگار کل دنیا رو بهم داده بودند نمیدونستم بخندم یا گریه کنم خداروشکر که راه رفقنت رو هم دیدیم...دیگه از غذاهای خودمون بهت میدم البته به خاطر تو کم نمک درست میکنم آخه تو جون منی عمرمی گلمی فدات شم...یکم هم تپل شدی آخه من بخورم اون لپاتو گلم تو چرا اینقدر ماهی نازی خشگلی خدا تورو واسمون حفظ کنه همیشه گلم ...یه هفته بیشتر نمونده واسه تولدت گلم تو کی اینقدر بزرگ شدی یک ساله شدی که مامان میخواد واست تولد بگیره...یه ایده هایی تو سرم دارم شاید نتونم سنگ تموم واست بذارم چون هرکسی از لحاظ مالی یه محدودیت هایی داره تو زندگی ولی بهت قول میدم که تموم تلاش خودم رو بکنم که واست یه جشن تولد ایده آل بگیرم ....فدات بشم فعلا تا تولد بوس

 

разделитель

نفسم موقع ماشین بازی...

 

разделитель

عزیز مامان در پارک بازیش...

 

 

разделитель

 

 

وقتی بابا میره تو اتاق بخوابه و تو میری همش درو میکوبی که بیاد باهات بازی کنه و تا بیداربشه بیاد منتظرش میمونی....

разделитель

وقتی من تو آشپزخونه هستم تو هم همش با ماشین لباسشویی سرگرمی  اینجا هم داره میری توش بشینی...

 

разделитель

اینجا هم شیطون مامان رفته زیر میز اولین بار که رفته بودی اونجا داشتی گریه میکردی و منم نمیتونستم پیدات کنم بدجوری هم ترسیده بودم ....

 

разделитель

عزیزم همش رو مبلا میگرده از هیچی هم نمیترسه و خیای هم با احتیاطه ها....

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (2)

❉آیدا جونــــــ ❉
2 مهر 95 21:46
خدا حفظش کنه خیلییییییییییییی نازه
زهرا نیک یار
پاسخ
ممنون عزیزم مرسی که سر زدی بازم بیای خوشحال میشیم
مامان فرناز
25 آذر 95 0:46
خیلی قشنگه وبتون و لذت بردم