محمدطاهامحمدطاها، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

محمد طاها هادی

عکس های محمد طاها تا 3ماهگی

1394/10/28 14:57
نویسنده : زهرا نیک یار
518 بازدید
اشتراک گذاری

 

فرشته ی کوچولوی ماروز پنجشنبه در 19 شهریور ساعت 9:30 در بیمارستان شهریار تبریز پا به دنیای ما گذاشتی. بالاخره 9 ماه انتظار مابرای دیدن روی ماه تو به پایان رسید و ما توانستیم غنچه نو شکفته خود رو در آغوش بگیریم این عکسو بابات روز تولدت در بیمارستان گرفته که داری با چشای خوشگل سیاهت ما رو نظاره میکنی

 

  

 

خوشگل مامانی یکم بزرگتر شدی.خونه ی مامان جون هستیم تا اونجا مامان جون ازمون مراقبت کنه آخه باباجون زیاد تنها مونده بود و دلگیر....

 

نمیدونم ارادی بود یا غیرارادی ولی داشتی لبخند میزدی و ما کلی ذوق کردیمخنده

خداروشکر خیلی نی نی آرومی خدا بهمون داده تا حالا که صدای گریه تو رو کسی ندیده...

خشگل مامانی دیگه اومدیم خونه خودمون.رفت و اومدها هم دیگه تموم شد حلا من موندمو نی نی عزیزم...

خیلی خوب وزن گرفتی گلم اونم فقط با شیر خودم...آخه موقع تولد خیلی کوچولو بودی...

 

 

27 روزه که بودی بردیمت دکتر و ختنه ات کردیم چون من  نمی تونستم تحمل کنم رفتم بیرون و بابایی موقع ختنه اشکش در اومده بود ولی جالب بود بابات میگفت فقط موقع زدن آمپول گریه کردی تا اومدیم خونه خبری از گریه نبود و منم خدارو شکر میکردم میگفتم اگه ختنه اینطور باشه که خیلی خوبه نگو که تازه بی حسی تو داشت کم کم سر باز میکرد وقتی گذاشتمت رو زمین یه جیغی کشدی که تمومه تنمون لرزید...از ساعت 8 تا 2 نیمه شب فقط گریه میکردی اونم با چنان شدتی که دل هر دومون کباب شد ولی بعدش خوابیدی خدارو شکر دیگه هم دردش رو حس نکردی  هر روز پماد میزدمو پانسمان میکردم تا اینکه روز هفتم موقع ای که رفته بودیم خونه مامان جون حلقه افتادو خلاص شدیم بازم خداروشکر میکنم با عم لکردن به دستورات پزشکت این عمل و به سلامتی پشت سر گذاشتیم مبارکت باشه جیگرم

 

 

امروز برده بودیمت بهداشت واسه کنترل خدا رو شکر همه چی نرمال بود حتی بهتر از نرمال و من از این بابت خوشحالم و خدارو سپاسگزارم که با کمکش تا این لحظه تونستم وظیفه خودمو به خوبی انجام بدم...

 

 

عزیزم امروز مامان جون امده بود تو رو حموم کنیم وقتی لباساتو در آوردیم اونقدر بامزه شده بودی که حیفم اومد این لحظه رو ثبت نکنم...

 

 

نفس مامان دیگه داره به مامان و باباش لبخند میزنه... و ما هم کلی ذوق کردیم و همه جور شکلک در میاریم تا تورو بخندونیم... راستی دو روز پیش رفتیم واکسنتو زدیم تا اومدیم خونه اصلا صدایی ازت در نیومد ولی بهد ساعت 11 پدرمونو سوزوندی من رو دستام نگه میداشتمت وقتی خسته میشدم میدادمت به بابات و این روال تا ساعت 6 بعد از ظهر ادامه داشت ولی کم کم آروم شدی ولی تا دو روز شبا یهو از خواب  بیدار می شدی و گریه میکردی.. ولی خداروشکر الان بهتری..

 

 

عزیزم این لحظه داری از خودت صدای اه او بو دو... در میاری منم باهات هم صدا شدم...

 

 

داری با خودت بازی میکنی داشتم پشت سر هم ازت عکس میگرفتم ولی این عکس طوری پبت شده کا انگار داری بوکیس کار میکنی هه هه..خنده

 

 

دیگه عزیزم واسه خودت شازده ای شدی هر چیزی که به دستت میدیم رو میگیری و باهاش بازی میکنی...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (4)

نظرات (1)

adibh
1 بهمن 94 15:55
چه پسر ماهی زنده باشه
زهرا نیک یار
پاسخ
مرسی عزیزم شما لطف دارین