محمدطاهامحمدطاها، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

محمد طاها هادی

8و9ماهگی محمدطاها

    سلام گلم سلام عشقم شیرینم عسلم ....قربونت برم من ... نفس مامانی اونقدر شیطون شده که دیگه وقت نمیکنم بیام و واست بنویسم...گل مامانی توماه هشتم سه تا دندون درآوردی که الان تو صدف پسرکم 5 تا مروارید سفید نمایان میشه وقتی میخنده.. شیرین بودی حالا با این دنونا هم وقتی میخندی شیرین تر و بانمکتر میشی عسلم..دیگه پسر شکموی من همه چی میخوره ولی غذای مارو بیشتر از مال خودش دوست داره  و ترجیح میده... بالاخره تو ماه نهم که وارد شدی شروع کردی به چهار دست وپا رفتن جالب اینجاش هستش که نه سینه خیز رفتیو نه ... از همون اولش شروع کردی به چهار دست و پا رفتن... خوب شاید هم نخواستی خودتو به زحمت بندازیو اذیت کنی... کلمه انداختن رو ...
12 خرداد 1395

7 ماهگی محمد طاها

سلام عزیزم.ببخش که دیر به وبلاگت اومدم اخه قبل عید کلی کار واسه انجام دادن داشتم بعد عید هم همینطور ....بازم معذرت گلم به هرحال بالاخره تونستم وقت کنم و بیام گوشه ای از خاطرات عسلم گل پسرمو ثبت کنم.هر روز که میگذره بزرگتر میشی عزیزم اونقدر خشگل و معصومی که وقتی بهت نگاه میکنیم همه مشکلاتمونو از یاد میبریم خداروشکر میکنم که تورو به ما داد و زندگی ما رو شیرین تر کرد . عزیزم تو اوایل ماه هفتم اولین مروارید تو صدف گل پسرم پدیدار شد .درسته که یه کم اذیت شدی و تب و...ولی به هر حال گذشت و مرواریده بیرون اومد بابات از دیدنش کلی ذوق کرد منم که نگو...تو این ماه علاوه بر فرنی بهت سوپ و حریره بادام و سرلاک هم میتونیم بدیم تو هم که شکمو از خوردن هر چ...
28 فروردين 1395

6 ماهگی محمدطاها

سلام به عزیز مامانی 6 ماهه.اره عزیزم دیگه رسما 6 ماهاه شدی ...گلم نگران از این بودم که چرا غلت نمیزنی ولی اول این ماه خداروشکر هم غلت زدی و هم وقتی برای اولین بار گذاشتم بشینی دیدم خودت بدون تکیه گاه هم میتونی بشینی... از ماه سوم میتونی بخندی ولی وقتی دوربین رو میبینی نمیشه خندوندت ولی این ماه موفق شدم که از خنده های شیرینت چند تا عکس خشگل بگیرم فدات شم اولین بار که گذاشتمت رو رورورک تونستی راه بری شیرینم. رورورک رو خیلی دوست داری خوب به هر حال هرجه که دلت میخواد باهاش میری و منم دیگه  میتونم به کارام برسم البته همیشه چشمم بهت هست مامانی به داشتن گل پسر زرنگی مثل تو افتخار میکنه ...  و از این بابت روزی هزار مرتبه خدارو شکر میکنم گ...
6 اسفند 1394

5 ماهگی محمد طاها

سلام عشقم اومدم دوباره از شیرین کارای عسلم بنویسم هر روز که میگذره بیشتر عاشقت میشیم تو میخندی و ما رو غرق در شادی میکنی بابایی وقتی از سرکار برمیگرده وقتی که تو یه لبخند بهش میزنی تمومه خستگی هاش از یادش میره. وتی هرکدوم از ما بلند میشیم که به کارمون برسیم دستاتو باز میکنیو ذوق میکنی که منو بغل کنین ما هم دلمون نمیادو بغلت میکنیم ولی اینجوری بدعادت میشی عزیزم رو زمین خودتم راحتری کلی هم میتونی ورجه ورجه کنی...بازم شبا زود به زود بیدار میشیو مامانو بیخواب میذاری از هردو ساعت یه بار بیدار میشی طوری که واست ساعت کوک کردن حتی نمیذاری یه دقیقه اینور انور شه بازم من خوشحالم که سالمیو شیرتو میخوری و ادا در نمیاری....خیلی خوب گردن میگیری ولی هنوز...
9 بهمن 1394

4ماهگی محمدطاها

عشق مامان و بابا چهار ماهه شدی دیگه اونقدر شیرین شدی که آدم دلش میخواد فقط نگات کنه دیگه داری با صدای بلند میخندی و اولین بار مامانی تورو با صدای بلند خندوند یواش یواش میخوای غلت بزنی ولی هنوز  به طور کامل نمیتونی ...عجله نکن هنوز زود هست گلم و وقت زیاد...بردیمت واکسن چهار ماهگیتم زدیم این بار خداروشکر نه تب کردی و نه گریه...وزنتم خیلی خوب بود .همش دلت میخواد که باهات بازی کنیم اگه یکی از صبح تا شب همدم بازیهات باشه جیکت در نمیاد ولی مامانی مجبوره  به کارای خونه هم برسه واسه همین میبرمت پیش خودم تو آشپزخونه و کارامو انجام میدم خیلی جالبه عاشق آشپزخونه هستی اونجا که میذارمت صدایی ازت درنمیاد حتی اگه من ساعت ها با سکوت کارامو بکنم ت...
2 بهمن 1394

عکس های محمد طاها تا 3ماهگی

  فرشته ی کوچولوی ماروز پنجشنبه در 19 شهریور ساعت 9:30 در بیمارستان شهریار تبریز پا به دنیای ما گذاشتی. بالاخره 9 ماه انتظار مابرای دیدن روی ماه تو به پایان رسید و ما توانستیم غنچه نو شکفته خود رو در آغوش بگیریم این عکسو بابات روز تولدت در بیمارستان گرفته که داری با چشای خوشگل سیاهت ما رو نظاره میکنی        خوشگل مامانی یکم بزرگتر شدی.خونه ی مامان جون هستیم تا اونجا مامان جون ازمون مراقبت کنه آخه باباجون زیاد تنها مونده بود و دلگیر... .   نمیدونم ارادی بود یا غیرارادی ولی داشتی لبخند میزدی و ما کلی ذوق کردیم خداروشکر خیلی نی نی آرومی خدا بهمون داده تا حالا که صدای ...
28 دی 1394